عید قربان

سلام به شما بازدید کننده گرامی

عيد سعيد «قربان»، جشن «تقرب» عاشقان حق مبارک!!!


سید پا برهنه

 

علملیات در فاطمیه
چند روحانی و از جمله سید برهان آمده بودند منطقه. قبل از شروع عملیات ام الحسنین علیها سلام بود که سید حمید را دیدم و گفتم” سید! اسم عملیات ام الحسنین علیها سلام است و ایام فاطمیه هم هست . . .
می خواستم عکس العملش را ببینم که قبل از ادامه ی حرفم گفت” باید برم سید برهان رو بیارم تا برام روضه ی حضرت زهرا بخونه.”
روضه که شروع شد، سید حمید دیگر نتوانست جلوی خودش را بگیرد. زد زیر گریه و . . .

عملیات با پای برهنه
در چند عملیاتی که با هم بودیم، ندیدم کفش بپوشد. موقع عملیات که می شد، کفش هایش را در می آورد و با پای برهنه می رفت عملیات. علتش را که می پرسیدیم، می گفت” با پای برهنه راحت ترم.”
توی عملیات بیت المقدس وقتی بچه ها دشمن را از جفیر عقب راندند، سید با پای برهنه رفت روی جاده و ایستاد به نماز. . .

ادامه نوشته

علی روز شهادت مولایش علی شهید شد

روز شهادت حضرت علی (ع) بود.من در سنگر نگهبان بودم.علی آمد و روبروی من نشست و به یاد دوستان شهیدش حرف آغاز کرد و از خوبیها و ایثار و  شهادت های آنها گفت و اسامی زیادی از شهدا را مرور کرد ودر وصف هر یک مطلبی را گفت.

نیم ساعتی گذشت.داشت به غروب طلایی خورشید نگاه می کرد که گفت:"یعنی میشه یه روزی هم خدا دست مارا بگیره؟!"

یک آن به خود آمد و گفت :"وقت نماز است باید وضو بگیرم."

در حالی که چشمهایم دنبالش میکرد او رفت و وضو گرفت و بر گشت.زیر خاکریز کنار سنگر ما پتویی پهن کرد و دو زانو نشست و شروع به تلاوت قرآن کرد . آن هم با صدایی بلند و زیبا .

چند دقیقه ای نگذشته بود که ناگهان گلوله ی "خمپاره۶۰"دشمن مستقیما به او اصابت کرد و پیکر پاک و مطهرش قطعه قطعه شد.

ادامه نوشته

خاطره ای از شهید اردستانی

 

شهید اردستانی و شهید عباس بابایی از ابتدای آشنایی ارادت خاصی به یکدیگر داشتند .

روزی صبح زود برای رفتن به عملیات از ساختمان خارج میشدم که شهید اردستانی را دیدم.نشسته بود و یک پوتین گلی را می شست.جلو تر رفتم و گفتم :"حاج مصطفی! کجا رفتی انقدر پوتین هات گلی شده؟" کمی سکوت کرد ، اما ناگهان شروع کرد به گریه کردن. گفت :" این پوتین های عباس است ! از منطقه عملیاتی برگشته ، هر چه اصرار میکنم برای بازدید منطقه از هلی کوپتر پایگاه استفاده کند قبول نمیکند.میگوید: اینها برای کارهای ضروری است . نزدیکی های صبح از منطقه برگشته است حاقل کار کوچکی برایش انجام بدهم."

وظیفه شناسی،دلاوری ، شجاعت و دیگر خصوصیات ویژه ی این شهید بزرگوار تا حدی است که فرمانده ی کل قوا در مورد این شهید چنین می فرماید:"با بودن شهید اردستانی در عملیات ، قلب من آرام بود، او عنصری فدایی و شهیدی زنده بود."

خاطره‌ای از شهید باقری در مورد بنی‌صدر

پنجشنبه, 19 اسفند 1389 ساعت 09:11

ربا این‌که فرمانده‌ عملیات خوزستان بودیم، اما بنی‌صدر اصلاً ما را به جلسه‌ها راه نمی‌داد. ما می‌رفتیم خدمت آقا و ایشان دست ما را می‌گرفت و می‌بُرد در جلسه. بنی‌صدر هم دیگر جرأت نمی‌کرد چیزی بگوید. اصلاً حضور ما در آن جلسات، با حمایت حضرت آقا بود تا واقعیت‌های جنگ را برای اعضا بگوییم

 
همزمان با آغاز اردوهای بازدید از مناطق عملیاتی دفاع مقدس (راهیان نور)، پایگاه اطلاع‌رسانی دفتر حفظ و نشر آثار رهبر انقلاب در ویژه‌نامه‌ای با عنوان "پلاک "، به مرور رهنمودهای حضرت آیت‌الله خامنه‌ای درباره روایتگری سیره‌ی شهدا، خاطراتی از پنج فرمانده شهید دفاع مقدس و بخشی از وصیت‌نامه‌ی این شهدا می‌پردازد.
 

ادامه نوشته

پیش بینی شهادت

حسن رفیعی از اعضای گردان امام علی علیه السلام بود. او دو روز پیش از آنکه به شهادت برسد، به من گفت: «من ظرف 24 ساعت آینده شهید می شوم.»

حالت روحی او از آن ساعت به بعد به کلی تغییر کرد.

چند دقیقه به شهادتش مانده بود که جعبه بیسکویت را برداشت و با خط خوشی روی آن نوشت: «یک شهید می آید که سر در بدن ندارد. یک شهید می آید که دست در بدن ندارد.» آن گاه جعبه را کنار گذاشت.

چند دقیقه بعد خط شلوغ شد و او در حین درگیری با خمپاره 120 به شهادت رسید و همان طور که توصیف کرده بود، سر و دستش قطع شد.

شهید صیاد شیرازی

قرار بود بهش درجه ی بدهند. گفتیم: خب به سلامتی، مبارکه بابا! خندید. تند و سریع گفت: خوشحالم، اما درجه گرفتن فقط ارتقای سازمانی نیست. وقتی آقا درجه رو بذارن رو دوشم، حس می کنم ازم راضین.وقتی که ایشون راضی باشن، امام عصر(عج الله تعالی فرجه الشریف) هم راضین.همین برام بسه. انگار مزد تمام سالهای جنگ رو یک جا بهم دادن...شهید صیاد شیرازی

شهید محمود کاوه

 

کاوه توی دلها برای خودش جا باز کرده بود، از رزمنده ها گرفته تا رهبری، همه دوستش داشتند. رفتیم دیدن رهبر محمود از وضعیت منطقه گفت و از اوضاع کردستان. تو جلسه،آقا خیلی به محمود توجه نشان دادند. خیلی با دقت به حرفهایش گوش دادند. طوری که می شد فهمید چقدر به محمود علاقه دارند.داشتیم از اتاق بیرون می آمدیم که آقا من را صدا زدند، برگشتم. یک دست لباس گرم به من دادند، گفتند: این لباسها را بده به محمود، کردستان سرده، سرما می خوره، بهش بگو حتما بپوشه...به نقل از همرزمان سردار شهید محمود کاوه